رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یکی یه دونه چراغه خونه

رادین یعنی شیرینی ...

سلام مادر خدا میدونه چند بار اومدم وبلاگت رو اپ کنم همش رو هم نوشتم اما ... نمیدونم چرا آخر سر یه حسی بهم میگفت همه رو پاک کن و برو همش رو تویه دفتر خاطراتش بنویس امیدوارم این بار از اون بارها نباشه عزیز دلم 8 ماه و یک هفته شده که بدنیا اومدی خیلی آقا شدی خودت میشینی تقریبا رویه 4 دست و پات بلند میشی اگه همین جوری به تلاش ادامه بدی به زودی 4 دست و پا میری سینه خیز هم نمیری اما نمیدونم چه جوری خودت رو به این طرف اون طرف میرسونی درد و بلایه دستهایه کوچیکت به جونم که وقتی چیزی میخوای دستات رو تا اونجا که بشه دراز میکنی تا بلاخره بهش برسی عینک بابا جون رو بر میداری بهت میگیم بزار سر جاش کج و کوله میزاری رو چشم بابایی با روروئ...
26 اسفند 1391

از هر دری سخنی ...

سلام جوجه خروسه یه دندونم اول از همه اینکه باید خدا رو به اندازه ی تموم عشقم بهت شکر کنم واسه اینکه تورو به من و بابا جون هدیه داد گاهی اوقات پیش خودم میگم که چه خوبه که خدا اینقدر بزرگه اینقدر بی نیازه که با تمام بی معرفتیام تنهام نمیزاره لحظه به لحظه دارم کنار خودم حسش میکنم خدایا شکرت میکنم برای سلامتی پدر مادرم خدایا شکرت میکنم که من رو با گرفتن پدر مادرم ازم امتحانم نکردی و بهم اجازه دادی خودم مادر شم و تا دیر نشده بفهمم که پدر مادرم برای بزرگ کردنم چیا که نکشیدن و حد اقل بتونم طعم اون عشقی که پدر مادرم بهم داشتن رو بچشم خدایا شکرت که مرد مهربونی رو سر راهم قرار دادی که توی غربت با تمام وجودش داره جای تم...
3 اسفند 1391
1